سر میدان مالیه زاهدان با علاقه من و خواهر کوچکم پنهان چشم اهل خانواده دو سیخ جیگر سفید می خوردیم بعدها مزه اش را در هیچ رستورانی در دنیا تحربه نکردم به خواهرم می گفتم شاید دنیا دیگه ای نباشه اینقدر از شماتت مادر نترس سال بعد یک سال در مدرسه ای در چابهار درس می خواندم  وقت  ظهر برای اینکه همکلاسی های مستمندم با خیال جمع غذایشان را بخورند زودتر از همه با لذت غذا را می خوردم و در حالیکه می خندیدم بلند به آنها می گفتم نوش جانتان شاید دنیای دیگری نباشد البته بزودی وقتی که سیر سر سفره می نشستم لو رفتم و برادرم مچم را درست وقتی عدس پلو خوشمزه بدون گوشت را میخوردم بد جور گرفت جای حاشا نبود مادرم گفت پدرت تاجر سرشناسی است تمام مردم او را می شناسند وقتی با مستمندان غذا می خوری هم از حق آنها می خوری و هم آبروی ما را می بری وقتی دلیلم را گفتم مادرم ساکت شد و خیلی عمیق نگاهم کرد  جند سال بعد در دبیرستان پروین زاهدان مدیر مدرسه مرا دفترش احضار کرد دفتر پر از کفشهای شیک رنگی بود شش جفت کفش به من داد و گفت هر روز یک رنگش را بپوش تا دخترا بدون خجالت کفشهای هدیه ای را بپوشند و من هر روز یک کفش را پوشیدم و تکرار کردم شاید دنیای دیگری نباشد حیف این کفشها  که دختران نپوشند آنها کفشهای رنگ و رو رفته شان را از پایشان در آوردند و کفشهای گابور را پوشیدند و همیشه هم شعارم این بود که شاید دنیای دیگری نباشد  سالها بعد وقتی مادرم مُرد تنها کسی که گریه نکرد من بودم محکم اعلام کردم دنیای دیگری وجود دارد مادرم آنجا منتظرم هست حتی قسم خوردم به محضی که من بمیرم مادرم برایم چای تازه دم خواهد کرد و به استقبالم خواهد آمد

نسرین بهجتی 


جایی خواندم پرنده ای که به روی شاخه درخت نشسته

هیچوقت نگران شکستن شاخه و سقوط نیست

زیرا او به شاخه اعتماد نکرده بلکه به بال و پرش خودش اعتماد دارد 

آن روز  فهمیدم زنی که قوی است .

زنی که اعتماد بنفس دارد

.زنی که می داند دویدن آهو از چشمهایش زیباتر است 

زنی که در شرایط بحرانی زندگی همیشه یک راه دوم در آستین دارد

این زن فقط می تواند یک پرنده باشد 

حتی یک گنجشک پرنده مادر 

که به بالهایش ایمان دارد نه شاخه درختان

و بخاطر همین  تا همیشه  فانوس روشن خانه اش آبی تر

اچاق خانه اش گرمتر

و کودکانش شادتر هستند

 

نسرین بهجتی 22 مرداد  98

 


 ما در کنار جاده بی برگشتی

دل شکسته نشسته بودیم

هوا سبز بود . دری باز نشد

زرد شد . دری باز نشد

سپید شد و ما سردمان شد !

فریاد زدیم ای هم تباران

در را باز کنید

درها همه بسته !

پشت درها همه نگاهها سرد و خسته

ما نشستیم و نشستیم و نشستیم دری باز نشد

پیر شدیم و دری باز نشد

حالیا که دیگر هیچ رنگی موی سپیدمان را نمی پوشاند

و هیچ دیداری دل شکسته مان را التیام نمی بخشد

به ما بگویید ای هم خونان هزار غریبه و هزار آشنا

شما که تنهاتر از ما بودید

چرا برای یک بار هم که شده صله رحم را برای ما معنا نکردید

چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟


بعضی از یک خرده های زندگی اشکالی نداردبه پر قبای دنیا هم بر نمی خورد مثلایک خرده خاطر جمی یک خرده لبخند در این کرونای لعنتی هنگام ورود به خانه که مادر خیالش جمع شود که جگر گوشه اش دستکش و ماسک را لحظه ای از خودش دور نکرده . حای شلوغ نرفته ا بعضی از یک خرد ه های دنیا اشکالی ندارد مثل جمله حالم عالی است که دوستت خوشحال و دشمنت اعصابش خط خطی شود مثل یک خرده غلو شاعرانه در بیان خوبی های مردم مهربان اما بعضی چیزها یک خرده ندارد مثل دورویی مثل خیانت مثل مرگ که
خانه را گرد گیری میکنم و به آموزش زبان از طریق اینترنت گوش می کنم و با خودم بلند تکرار می کنم ای کاش ای انگیزه قوی زودتر به سراغم آمده بودی و با گوینده تکرار می کنم سلام حال من خوبه وقت ظرف شستن به حرفهای دکتر شیری فکر می کنم اگر در جایی از کره زمین دیدی زنی از فرط حنگجویی و کار و زحمت فرسوده شده و یا مثل مردها شده بگرد و ببین که در آن شهر یا مرد کمه یا نامرد زیاده . به سرعت کنار آینه میدوم ماتیک قرمزم را به روی لبهایم می کشم بالای مژه های بلندم یک خط
از زمانی که خطاهای نامهرابانان رو بخشیدم و حتی دلنگرانشان شدم به آرامشی آبی رسیدم. ناخداگاه تمام دیروز و خاطرات به جا مانده ام را در خانه پدری و خانه مادربزرگ آبی دیدم. چقدر خانه مادربزرگ آبی بود.در و دیوار و قالی اش چقدر آتی بود. چقدر کرسی او در ته آن کوچه بن بست آبی بود . چقدر لحاف های سنجاق زده تمیزش یکدست در انتظار ما ب آبی بود. چقدر سفره مادرم و خنده رضایت آمیز و نگاههای عاشقانه زیر چشمی؛یواشکی پدرم در آن دوره همی های ظهرهای گرم بلوچستان آبی
مرور زمان جای زخم دل را خوب نمی کند بلکه کرخت می کند طوری که نه نمک بر آن اثر دارد نه نوازش تنها حاصل مرور زمان فقط این است که غاقلت می کند. حواست را شش دانگ جمع می کند که از یک نقطه دو بار گزیده نشوی و تنهایی با شرف از این نقطه شروع می شود ! نسرین بهجتی
در قلب بیشتر ما رازهایی است که در جعبه سیاه قلبمان پنهان است و دلمان نمی خواهد حتی اگر از آسمان هفتم هم بر زمین سقوط کرذیم حعبه سیاه ما را کسی پیدا کند افشا شدن چهره کسانی را که روزگاری عشقمان بودند و سپس عاشق دیگری شدند افشا شدن چهره کسانی که نهال کوچکی بودند و سپس با رسیدگی های ما درخت بظاهر تنومندی شدند که حتی یک ظهر گرم تابستان سایه هم برایمان نشدند افشا شدن دروغهایشان دو رویی شان برداشته شدن نقاب چهره شان برملا شدن این رازهای تلخ و ترسناک شاید اعتبار
سر میدان مالیه زاهدان با علاقه من و خواهر کوچکم پنهان چشم اهل خانواده دو سیخ جیگر سفید می خوردیم بعدها مزه اش را در هیچ رستورانی در دنیا تحربه نکردم به خواهرم می گفتم شاید دنیا دیگه ای نباشه اینقدر از شماتت مادر نترس سال بعد یک سال در مدرسه ای در چابهار درس می خواندم وقت ظهر برای اینکه همکلاسی های مستمندم با خیال جمع غذایشان را بخورند زودتر از همه با لذت غذا را می خوردم و در حالیکه می خندیدم بلند به آنها می گفتم نوش جانتان شاید دنیای دیگری نباشد البته
به اندازه تمام پریدنهای پنهانی ات از روی سیم های خاردار پادگان به اندازه تمام جریمه ها و سینه خیزها و کشیک های شبانه ات از تو یک چمدان کاست و نامه عاشقانه دارم مادرم می گوید عطر لباس سربازی آن مفتودالاثر را از گنجه خانه ات پاک کن دلتنگی و بی تابی ات را دو برابر می کند اما من دوباره غبار را از پیراهن هایت می تکانم و یک لنگه پوتینت را واکس می زنم با دستکش و ماسک و الکل در درگاه خانه ای می گذارم که کلیدش هرگز عوض نشد شاید بخواهی نیمه شب وقت منع عبور و مرور
آموزگارم گفت دخترم انشایت را خوب نوشتی اما اگر مادر بزرگت را با عینک ته استکانی و آش شلغم روی اجاق سه فتیله ای قدیمی و کرس شب یلدایش می نوشتی بهتر بود در حالیکه می خندیدم به آموزگارم پاسخ دادم مادر بزرگ من جوان و شاداب است و واقعا از فرشته ها ی خدا فقط دو بال کم دارد وقتی هر صبح در غیاب مادر زحمتکش و با لیاقتم برای نگهداری من می آید انگار خورشید از شانه های او طلوع کرده دقیقا خانه ما پُر از نور می شود مادر بزرگ من اهل نک و نال نیست او فقط حرفهای خوب می زند
مگر تو از من چه دیدی جز خوبی های مکرر که شمشیر را از رو بستی و از من دلشکسته روی گرداندی مگو که وهم بود داستان عشق من پاییز که وهم نیست انتظار در زیر باران که وهم نیست خال پاییز و باران و گلم بی تو عقربه ساعت نمی پرد کند می گذرد همه چیز و همه کس و من برای هیچ چیز دیگر عجله ندارم جز مُردن که آنهم بدانم مردی که بی دلیل شمشیر را برایم از رو بست آیا به سوگ من خواهد نشست ؟ نسرین بهجتی
دلنوشته ای از نسرین بهحتی کرونا به من آموخت هرچه قلک شکستم و سفر رفتم و نوشیدم و خوردم و گشتم گوارای وجودم باد کرونا به من آموخت هر مهمانی که به بهانه شب چله و چهارشنبه سوری و عید نوروز و تولد اعضای خانواده ام در خانه ام برگزار کردم نوش جان مهمان ها و خودم باد کرونا به من آموخت آنچه که در سلامتی و بی نیازی به دیگران بخشیدم حلالشان باد کرونا به من آموخت هر جایی را که بدون نگاه کردن به تقویم و ساعت در قهوه خانه های گمنام زندگی خوردم و نوشیدم گوارای وجودم باد
جالا ساعت سه بامداد است نه خسته ام نه نا امید از سونامی های زیادی رد شده ام کرونا نمی تواند مرا بترساند یا اینکه اینهمه شوق زندگی را در من بکشد و نابود کند من می توانم .من همیشه یک راه دوم در آستینم دارم چون من یک مادرم نهار فردا را درست می کنم مابینش شعرها و ترانه های مورد علاقه ام را گوش می کنم سری به دوستان مجازی در وبلاگ . فیس بوک . اینستاگرام . و تلگرام می زنم . دمشان گرم شعرهایم را کارت پستال درست کرده اند دوست قدیمی در وبلاگم کلی
برای تهیه کتاب می توانید مبلغ 25000 ریال به شماره کارت 6037701461222827 به نام میترا متاجی واریز و سپس فیش واریزی به همراه آدرس را به شماره 09119933761 ارسال نمایید ارسال با پیک صورت می گیرد و هزینه آن به عهده مشتری می باشد انتشارات ناسنگ
همه ما یک عذر خواهی به احساسمان بدهکاریم زمانی که برای نگه داشتن آدمهای اشتباه که اشتباهی وارد زندگیمان شده بودند با لجبازی پای بر زمین کوبیدیم آن زمان که خیانت دیدیم و باور نکردیم خیانت بار دوم آسانتر و بار سوم عادتشان می شود جایی که باید در را به صورت دیوار می کوبیدیم و می رفتیم ترسیده از وحشت گنحشکها پج پچ دوست و فامیل چمدانمان را زیر تخت به اصطلاح آبرو داری کردیم همه ما یک عذرخواهی به شخصیت و غرور و احساسمان بدهکاریم جایی که دوستان عاقل شماتت بار مرتب

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

در انتظار بازرگانی سکوتی فروشگاه آنلاین مطالب حقوقی و کیفری همه چی پز